...رشحات



بسم رب

 

برای دباره نوشتن در وبلاگ، مردد بودم

شاید برای اینکه هنوز هم نمی دانم ارزشی دارد حرف های بی سر و تهم یا نه

می دانی؟؟؟

 

در من، دو فرد زندگی می کنند

فردی اصلی که غالبا دیگران به آن می شناسندم ، روز ها در من ظاهر می شود و همه جا- تقیبا- با من است

وقت هایی که کم می آورم، دستم را می گیرد،  حقم را

زمانی که خوشحالم به من می گوید شادی ات را بروز بده و بگو چقدر خوشحالی بگدار بقیه از با تو بودن لذت ببرند

وقتی ناراحتم اما با هزااار توجیه و اما و اگر ،؟ می گوید "چیزی نیست . زیای سخت گرفتی، بگدار یکبار م او ببر"

و این یکبار، انقدری ادامه دار شده که گاه به خودم می آیم و می بینم ه هیچ چیز از من نمانده

نمی توانم خودم باشم

من، اغلب اوقات دوست دارم که واقعا بگویم از این حرف ناراحتم، خوشحالیم را با جیغ و فریاد نشان ندهم و بتوانم خدِ خودم باشمبه یک لبخند کمرنگ اما از سر مهر بسنده کنم

اما می بینم که ناراحتی من، شادیم عصبانیتم همه این احساس ها واقعی نیستند

یعنی در عالم خارج مابه ازاء عینی و واقعی ندارند، این منم که آن هارا سر و شکل می دهم

یک حرف ناروا، شاید که اصلا ناروا نباشدچه کسی می تواند ناروا بودنش را اثبات کند؟

چه کسی واقعا می تواند از رفتار دیگران بفهمد که "سر و سنگین بودن" واقعا در عالم خارج با این فرد، منطبق شده؟؟

اگر می شود فهمید، پس چرا ما آدم ها برداشت واحدی از زفتار یک فرد نداریم؟؟؟

 

برای من ضرورت، و واقعیت از همه چیز مهم تر است

اگر می گویم الان روز است، یعنی ضرورتا و وافعا روز است ، نمی تواند روز نباشد

همه روز میبینیم.

 

اما احساسا و ادرامات انسانی ، من را سخت به خودش مشغول و گرفتار می کند

برای همین دائما به سرکوب و چکش کاری آنها می پردازم اما این هم رنجم می دهد، اینکه بخواهم آنچه در لحظه درک می کنم را نگویم، روحم را پیر می کند.

نمی دانم اما، عقلم ضرورت را می خواهد.

 

فقط می توانم بگویم دعایم کنید

پ.ن: چه ربطی به هشت شب های پنج شنبه داشت؟؟؟indecision

میگن به اسم 8شب به کام احساسات خودم، همینه ها.

 

پ.ن2: راستی دو ساعت و دوازده دقیقه مونده تا 8 . گمان می کنی تلفن زنگ بخورد؟؟


.

میدونید

 

از این به بعد اگه می نویسم، فرضم اینه که وبلاگم یه خواننده داره

شاید  انقدری خواستید ادامه بدید که برسیم به اونجا شایدِ مقابلش رو ترجیح میدم نگم

قبل ترها فکر می کردم وبلاگ رو بکنم دفترچه شخصیم و حتی به همسرمم ندم چون آدم ها احتیاج دارن یه جایی خودشون رو خالی کنن چی بهتر از وبلاگی که قضاوتت نمی کنه بعدا به رخت نمی کشه حرفای قبلیت رو فراموش نمیکنه و همیشه می تونی از صفر شروع کنی

اما وقتی بین قلبم و وبلاگ گیر کردم، اولی رو انتخاب کردم

 

وقتی اشتباهی می کنی و خودتم می فهمی، بدترین چیز  اینه که به روت بیارن

اون موقعی که تنها چیزی که داری بگی فقط عذرخواهیه و دلت می خواد یکی بزنه رو شونه ات برای نماز صبح صدات کنه

اما الان می خوام توضیح بنویسم

خیلیاشو دیشب تلفنی گفتم

 

 

 

 


بسم رب

روز بعد از صحبتمونه

یعنی همون موقعی که تلفن قطع شد و 6ساعت دیگه روش

 

 

ذهنم درگیره یه حرف هایی شدهو نگرانم بخاطرش، علت ایجاد اینها خودم بودم.

راستش دراختیار گذاشتن ادرس وبلاگ، انقدری مسئله چیپیده ای نیست و نباید باشه

همونطور که در اختیار نذاشتنش

 

اما اونی که ذهنمو مشغول کرده، حسِ آدم ها از این اتفاقه.

من ممکنه منطقا بدونم و بهت حق بدم که کاریو انجام بدی یا ندی 

اما نمی تونم جلوی احساسم رو بگیرم

و من از این احساس می ترسم

 

راستش درباره همه چیزهای دیگه ای هم که بین ماست. سعی کردم همیشه حالت طرف مقالبم رو ببینم

به قولی، آدم carring باشم

فکر می کنم که تا حد زیادی اینطوری بودم

موقعیت طرف مقابل رو دیدم و براش حقی تعریف کردم و بهش پایبند شدم

 

راستش فکر می کنم اینکه ادرس اینستا رو ندادم یا وبلاگ رو، باعث شده که این حق قراردادی که من براتون گداشتم، مخدوش بشه

ینی خودم رعایتش نکردم

توی این ارتباط، خودم رو مقید کرده بودم که غرور و احترامتون حفط بشه و حالا نشده انگار

یا شایدم من دارم به خودم سخت میگیرم 

 

زمان بر نمی گرده

من هم به اون لحظه ای که آدرس صفحتونو پرسیدم.

اما من می تونم و باید که از این اتفاق بیام بیرون و از خارج بهش نگاه کنم

 

از بیرون، می بینم که من مقصرم و دیگه اینکه این اتفاق یه جور فراز و نشیب و چالشه توی رابطه خطی ای که تا حالا داشتیم

حالا یا ما مقهور این چالش میشیم و دیگه نمی تونیم بیایم بیرون، یا درسی میگیریم و آب دیده میشیم برای چالش های بعدی

چون زندگی پر از مبارزه است، و اون کسی واقعا زندگی کرده که هم خوب مبارزه کرده هم یه جاهایی صلح

 

من امیدوارم که عذر خواهی من ، تا حد خوبی بتونه لطمه به احساسات رو جبران کنه اما صرفا امیدوارم

و دوست دارم که این چالش من رو بزرگ تر کنه و توی روح و دهن شما، یه سوراخ خییلیی ریز یه میلی متری ایجاد نکرده باشه که توی هر چالش دیگه ای دهن باز کنه و بشه یه گردابی که همه احساس خوب بینمون رو از بین ببره

 

امیدوارم و دعا می کنم

 

پ ن: همه این حرف ها ناظر به جستجوی من درباره شما هم هست

اینکه بهش گفتید کنجکاوی

من، چیزهایی درباره خودم گفتم  که اگر طالب بودید بتونید دربارم بیشتر بدونید اما انگار نبودید.  به قول شاعر، صد راه نشان دادم،صد نامه فرستادم یا راه نمی دانی یا نامه نمی خوانی

اما مطمئن باشید که بین شک و تجسس و کنجکاوی من، حتی از نظر تشکیکی هم رابطه ای نیست

منتظر بودن، خیلی سخته و هر بار اینکه شما رو ببینم یا حالتون رو بدونم،من رو از این حالت بلاتکلیفی انتظار در میاورد

 

مواطب خودتون باشید 


بسم رب

 

برای دباره نوشتن در وبلاگ، مردد بودم

شاید برای اینکه هنوز هم نمی دانم ارزشی دارد حرف های بی سر و تهم یا نه

می دانی؟؟؟

 

در من، دو فرد زندگی می کنند

فردی اصلی که غالبا دیگران به آن می شناسندم ، روز ها در من ظاهر می شود و همه جا- تقیبا- با من است

وقت هایی که کم می آورم، دستم را می گیرد،  حقم را

زمانی که خوشحالم به من می گوید شادی ات را بروز بده و بگو چقدر خوشحالی بگدار بقیه از با تو بودن لذت ببرند

وقتی ناراحتم اما با هزااار توجیه و اما و اگر ،؟ می گوید "چیزی نیست . زیای سخت گرفتی، بگدار یکبار م او ببر"

و این یکبار، انقدری ادامه دار شده که گاه به خودم می آیم و می بینم ه هیچ چیز از من نمانده

نمی توانم خودم باشم

من، اغلب اوقات دوست دارم که واقعا بگویم از این حرف ناراحتم، خوشحالیم را با جیغ و فریاد نشان ندهم و بتوانم خدِ خودم باشمبه یک لبخند کمرنگ اما از سر مهر بسنده کنم

اما می بینم که ناراحتی من، شادیم عصبانیتم همه این احساس ها واقعی نیستند

یعنی در عالم خارج مابه ازاء عینی و واقعی ندارند، این منم که آن هارا سر و شکل می دهم

یک حرف ناروا، شاید که اصلا ناروا نباشدچه کسی می تواند ناروا بودنش را اثبات کند؟

چه کسی واقعا می تواند از رفتار دیگران بفهمد که "سر و سنگین بودن" واقعا در عالم خارج با این فرد، منطبق شده؟؟

اگر می شود فهمید، پس چرا ما آدم ها برداشت واحدی از زفتار یک فرد نداریم؟؟؟

 

برای من ضرورت، و واقعیت از همه چیز مهم تر است

اگر می گویم الان روز است، یعنی ضرورتا و وافعا روز است ، نمی تواند روز نباشد

همه روز میبینیم.

 

اما احساسا و ادرامات انسانی ، من را سخت به خودش مشغول و گرفتار می کند

برای همین دائما به سرکوب و چکش کاری آنها می پردازم اما این هم رنجم می دهد، اینکه بخواهم آنچه در لحظه درک می کنم را نگویم، روحم را پیر می کند.

نمی دانم اما، عقلم ضرورت را می خواهد.

 

 

چه حاجت است به این شیوه دلبری از من

تو را که از همه جنبه ها سری از من

درخت خشکم و هم صحبت کبوترها

تو هم که حوصله ات سر رفت می پری از من

 

تویی که ساختی انسان دیگری از من


بسم رب

روز بعد از صحبتمونه

یعنی همون موقعی که تلفن قطع شد و 6ساعت دیگه روش

 

 

ذهنم درگیره یه حرف هایی شدهو نگرانم بخاطرش، علت ایجاد اینها خودم بودم.

راستش دراختیار گذاشتن ادرس وبلاگ، انقدری مسئله چیپیده ای نیست و نباید باشه

همونطور که در اختیار نذاشتنش

 

اما اونی که ذهنمو مشغول کرده، حسِ آدم ها از این اتفاقه.

من ممکنه منطقا بدونم و بهت حق بدم که کاریو انجام بدی یا ندی 

اما نمی تونم جلوی احساسم رو بگیرم

و من از این احساسی می ترسم که خودم ایجادش کزدم

 

راستش درباره همه چیزهای دیگه ای هم که بین ماست. سعی کردم همیشه حالت طرف مقالبم رو ببینم

به قولی، آدم carring باشم

فکر می کنم که تا حد زیادی اینطوری بودم

موقعیت طرف مقابل رو دیدم و براش حقی تعریف کردم و بهش پایبند شدم

 

راستش فکر می کنم اینکه ادرس اینستا رو ندادم یا وبلاگ رو، باعث شده که این حق قراردادی که من براتون گداشتم، مخدوش بشه

ینی خودم رعایتش نکردم

توی این ارتباط، خودم رو مقید کرده بودم که غرور و احترامتون حفط بشه و حالا نشده انگار

 

 

زمان بر نمی گرده

من هم به اون لحظه ای که آدرس صفحتونو پرسیدم.

اما من می تونم و باید که از این اتفاق بیام بیرون و از خارج بهش نگاه کنم

 

از بیرون، می بینم که من مقصرم و دیگه اینکه این اتفاق یه جور فراز و نشیب و چالشه توی رابطه خطی ای که تا حالا داشتیم

حالا یا ما مقهور این چالش میشیم و دیگه نمی تونیم بیایم بیرون، یا درسی میگیریم و آب دیده میشیم برای چالش های بعدی

 

 

من امیدوارم که عذر خواهی من ، تا حد خوبی بتونه لطمه به احساسات رو جبران کنه اما صرفا امیدوارم

و دوست دارم که این چالش من رو بزرگ تر کنه و توی روح و دهن شما، یه سوراخ خییلیی ریز یه میلی متری ایجاد نکرده باشه که توی هر چالش دیگه ای دهن باز کنه و بشه یه گردابی که همه احساس خوب بینمون رو از بین ببره (البته اگر چند سانتی نباشه)

 

امیدوارم و دعا می کنم

 

پ ن: همه این حرف ها ناظر به جستجوی من درباره شما هم هست

اینکه بهش گفتید کنجکاوی

من، چیزهایی درباره خودم گفتم  که اگر طالب بودید بتونید دربارم بیشتر بدونید اما انگار نبودید. 

اما مطمئن باشید که بین شک و تجسس و کنجکاوی من، حتی از نظر تشکیکی هم رابطه ای نیست

منتظر بودن، خیلی سخته و هر بار اینکه شما رو ببینم یا حالتون رو بدونم،من رو از این حالت بلاتکلیفی انتظار در میاورد

همبن.


یادم نرفته که گفتم بر می گردم

برگشته بودم اما دلم نمی خواست بنویسم.

 

.

امابعد:

آدم امیدواری ام  اما همیشه از انتظاری که بلاتکلیفی توش باشه بدم میومده 

ازینکه تو نمیتونی تحمل کنی ولی مجبوری صبر کنی به نظرم صبری قشنگ و درسته که خودت انتخابش کرده باشی و این صبر رشدت میده

فکر میکردم توی این مدت  آبدیده شده باشم اما اینطور نیست

 

صبحارو به امید شب سر می کنم و شبا نمیتونم بخوابم وقتی می خوابم که آخرین قطره امیدم به زنگ خوردن تلفن تموم شده می دونمم که شاید برای حفظ وجهه خانوادتون درست نباشه بزنگید همونطور که منم نمیتونم بزنگم

 

به حال خودم میخندم که امیدوار بودم صدات رو بشنوم.حتی سرزنش می کنم خودمو. اما فرداش هم همینکارو می کنم

ساعت ها قاتلمن غیر از ساعت8 و 9 که خون ریز تره

شاید دارم به اسمم توی وبلاگ نزدیک میشم

نمی خوام بقیشو بگم

چون می دونم این شرایط رفتنیه.

 

توی این مدت چندبار قرآن باز کردم

میاد: از نشانه های خدا این است که همسری از جنس خودتان آفرید و بین شما مودت قرار داد.

 

 آدم میتونه امیدوار نباشه؟؟!!

امیدم به خود خداست.

 


بسم رب

 

.

نمی دونم تا الان آدرس وبلاگ رو پیدا کردید یانه

پاکش کرده بودم از صفحه اینستا

دوباره گذاشتمش اما

اینطوری میشه مثل قرار های اتفاقی

مثل این چندماهی که هرروز رفتم بهارستان منتظرت بودم

مثل دیروز

مثل فردا

زمانایی که به پروفایل بله خیره می شم تا بنویسه آنلاین

و هر شب

 

شاید امروز ببینمت

احتمالش به  زیر صفر میل می کنه

اما همین امیدم غنیمته

حداقل نزدیکتر نفس می کشیم و زیر یه آسمون راه میریم

 

واقعا چه تصوری داشتم از22 بهمن امسال و چی شدولی مطمئنم خیر میشه

 

اگر ندیدمت

دوباره برمی گردم می نویسم

(یعنی توهم دیدنت تا این حد! )


بسم رب

 

هرچند فراق پشت امید شکست

هرچند جفا دو دستِ آمال ببَست

 

نومید نمی شود دل عاشق مست

مردم برسد به هرچه همت دربست

 

 

توی زندگیِ چه کسی همیشه همه چی سر جاش بوده؟

هر کسی رو نگاه کنیم یه جوری درگیره هرکسی توی یه مرحله ای

آدم فقط میتونه خداروشکر کنه که مشمول امتحانای سختِ دیگران نمیشه

نمی خوام برم بالای منبر و چیزایی که میدونیم بگم

 

یه سری وقتا آدم مجبور میشه بزرگترِ خودش بشه خیلی بهتر بود که  مجبور نبود

اما فعلا شرایط اینطور پیش رفته 

حالا دیگه دست خود آدمه می تونه بشینه و شرایط رو بپذیره

یا باامیدواری همه تلاشش رو بکنه و به خدا توکل کنه

میدونم ،گفتنِ این حرفا خیلی راحته اما در عمل اینطور نیست

 

به خودم میگم؛

یا برو یا وایسا. بین اینها انتخاب دیگه ای نیست هیچ اشکالی نداره که وایسی

اما اگر میخوای بری جلو باید بدون تردید بری نمیشه هی بری هی بشینی

اصلا قصد ندارم با این حرفا انگیزه ایجاد کنم و الکی امید و روحیه بدم

چون امید باید از درون خودِ آدم بجوشه تا بتونه دووم بیاره و الا حرفای انگیزشی وسط راه آدمو ول می کنن و میرن

 من یاد گرفتم تا جایی که میتونم برم حتی اگر بعدا بفهمم که بهتر بود می نشستم و بی خیال می شدم

بهتره با خودمون رو راست باشیم تا وسط راه ول نکنیم برگردیم

 


بسم رب

 

 

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است

مثل شهری که به روی گسل زله هاست

 

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق

وسکوت تو جواب همه مسئله هاست

 


حالتی که قراره به جسممون آرامش بده

خستگی های روز رو بشوره  ببره

 

"خواب"

 

 

حالتی برای رفع دلتنگی

دیدنِ لحظه هایی که مطابق با واقع نیست اما کاش بود

 

جدیدا اما داره مثل شکنجه میشه

می خوابی و تصورت اینه که یکی از دوحالت بالا رخ میده

تصویرهایی رو می بینی که می خوای هیچوقت اتفاق نیفتن

 

رفتی و یه نامه گذاشتی اما نه میتونم بخونمش نه هرچی می گردم پیدات می کنم

می پرم از خواب

.

سال ها گذشتهمیبینمت که موهات سفید شده و تنهایی

می پرم از خواب

.

تلفن زنگ میخوره، می خوام که بردارم اما هر چی میدوم بهش نمی رسم خواهرم برمیداره بی هیچ حرفی پیامت رو می نویسه رو کاغذ قطع می کنه دکمه تکرار تماس رو میزنم اما نمی گیره. برگه رو میگیرم  نوشته هارو می بینم و می خوام بخونمش اما نمی تونم می پرسم چی گفت اما انگار نمیتونه حرف بزنه بقیه هم نمی توننبدون هیچ حالتی توی صورتشون فقط نگام می کنن فضا تاریک میشه دوباره تصویرها میان و میرن

می خوام بیدار شم اما نمی تونم

خوابم پر از "نتونستن" شده همه ادات نفی توش صرف میشن

به هر جون کندنی هست بیدار میشم

 

خداروشکر صبح شده

نمیخوابم دیگه  نمی تونم تحمل کنم

 


بسم رب الذی خلقتک و جعل حبک کالهواء فی الرئتی

تو را نه عاشقانه ، نه عاقلانه ،
و نه حتی عاجزانه !
که تو را عادلانه در آغوش می کشم !
عدل مگر نه آن است ،
که هر چیز سر جای خودش باشد؟


تا امروز صبح خیلی نگران بودم که چی میشه
چندبار اومدم از دم در رد شدم زندگیم رو به مادر مومنین حضرت خدیجه و حضرت زهرا (سلام الله علیهما) سپردم

نمیدونم زندگی بدون دوست داشتن و عشق چجوری ممکنه
اگر امروز به نتیجه نمی رسیدیم، چطوری می خواستم ادامه بدم و بشم همون آدم سابق
واقعا خدارو شاکرم که خیر، اینطور برامون رقم خورد
بااینکه هوا سرده و توی جاده قمیم، احساس می کنم از درون گرمم و تک تک سلولام می خوان از خوشحالی جیغ بکشن از درون ابتهاج دارم :))
این مدت خیلی پیگیری کردی امیدوارم که نتیجه اش رو به بهترین شکل ببینی
 کاش امروز محرم میشدیم که کاملا حق قشنگی امروز ادا می شد
دور نیست اون روز

شروع میکنم قطره های بارون رو بشمرم
می بینم که قلب من هر لحظه بیشتر ازون برات میزنه
فکر کنم باید دنبال جبران بقیه اش باشی :)
دوســتــت دارمـــــ

 


 

بسم رب 

 

 

پیش بیا! پیش بیا! پیشتر!
تا که بگویم غم دل بیشتر

دوست ترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من از خود من خویشتر

دوست تراز آنکه بگویم چقدر
بیشتر از بیشتر از بیشتر

داغ تو را از همه داراترم
درد تو را از همه درویشتر

هیچ نریزد به جز از نام تو
بر رگِ من گر بزنی نیشتر.


 


بسم رب

 

اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن


دل از اعماق دریای صدف‌های تهی بردار
همین‌جا در کویر خویش مروارید پیدا کن


چه شوری بهتر از برخورد برق چشم‌ها باهم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن


من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می‌آید
به آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسی کن


خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می‌کند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن

 


گله کن یار شکیبا زن زیبا گله کن
گله کن ای گل تا لاله فریبا گله کن

گله کن شِکوه ی جا مانده از آن سینه بران
گله کن آن دل رنجیده تویی گله کن

روز و شبی میگذرد در دل تو در دل من
خاطره ای مانده و بس

از نگهت از تب من از عطش عاشق تن
خاطره ای مانده و بس

گله کن یار شکیبا زن زیبا گله کن
گله کن ای گل تا لاله فریبا گله کن

گله کن شکوه ی جا مانده از آن سینه بران
گله کن آن دل رنجیده تویی گله کن


بسم رب

 

راستش ازین متنی که می نویسم اصلا قصد اقناع شما رو ندارم یعنی نمیخوام بگم که نه اینطوری نمی مونه، یا ازینجور حرفا

 

سه تا مسئله هست:

۱.آخرین دفعه ای که قبل از بله برون با هم رو در رو حرف زدیم کی بود؟

شب یلدا

آخرین بار، کی رفتیم پیش مشاور؟

دی

سیری که ما پیش گرفتیم از جهاتی دارای آسیب بوده، مشکل ازونجاییه که بخاطر حوادث غیرقابل پیش بینی مثل ناراحتی جسمی خانواده، امتحانای دانشگاه مادرم و شما و اثاث کشی ما سیر وقایع با روندی کند تر از حالت عادی جلو رفته

 

باید حداقل دوماه قبل تر از اینا محرم و وارد عقد موقت می شدیم ونشدیم، اما حرفامون رو ادامه دادیم و حرفامون وارد فاز محرمیت شدن

این مثل چوب دو سر طلا میمونه

اگر بروز بدی دربارت میگن که خیلی سر به هوایی و بی حیایی و خودتم عذاب وجدان میگیری که تو ادم مومنی نیستی که با مرد نامحرم می خندی و احساست رو بروز میدی

اگر بروز ندی، این شائبه ایجاد میشه که کلا آدم سردی هستی

 

من نمیتونستم خیلی از حرفا رو بروز بدم چون نامحرمیم ولی اینطور هم نبودم که کلا چیزی بروز ندم.

مدل فکری ما فرق میکنه من نمیتونم  توی چشم مردی که باهاش محرم نیستم نگاه کنم و بگم دوستش دارم حتی بااینکه هیچوقت نبوده که مردی رو انقدر بخوام نمیتونم براش اینو بنویسم اما میتونم براش شعرهایی بنویسم که منظورمو برسونه

برای همین سعی کردم که احساسم رو برسونم هرچند کم، هرچند ناقص

 

فکر می کنم اکثر دخترای مذهبی حتی همینقدری من گفتم رو هم نمیگن شایدم اشتباه میکنم

اما این ربطی به اینکه یه نفر کلا آدم خودداری باشه نداره

 

۲.یکشنبه نمی خواستم چشممو ببندم.

وقتی چشممو باز کردم و هدیه رو دیدم یه غمی اومد توی وجودم چون میخواستم برات پن کیک نسکافه درست کنم و روش گل بذارم بیارم  اما فکر کردم چون نامحرمیم درست نیست

ازینکه میبینم میتونی انقدر راحت خودت باشی اما برای اینکه یه کلاس کوهنوردی برم باید به این فکر کنم که نکنه دختر سر به هوایی خونده بشم، واقعا اذیت میشم این یه جور تبعیض جنسیتی بین عرف شده که مرد میتونه هرچی میخواد بگه اما زن نه

 

۳.زیاد بروز دادن احساسات، وقتی که ما مطمئن نیستیم ولی واقعا امیدواریم که به نتیجه برسه، هم برای دختر بده هم برای پسر

چون واقعا دلم نمیخواد این طوری بشه توضیحش نمیدم

 

قبلا هم این هارو گفتم و دیدم بازخوردها و برداشت دوست و اشناهم ازمن همیته

اما اینو هم می فهمم که ادم در مقابل عدم دریافت احساس دیگران سرد میشه و برای همین دارم تمام تلاشم رو میکنم که این مسئله به نتیجه برسه تا اخر هفته

 

اما می دونید، بااینکه من پیش بینی شما رو در مورد خودم قبول ندارم ولی این حرفا رو هم نزدم که بگم نه صبر کنید من اینجوری که شما فکر میکنید، آدم یخی نیستم.

چون قبلا هم اینارو  گفته بودم .ونه میخوام وقت شما رو بگیرم و نه خوشم میاد. نه میتونم که به دیگران قول بدم که خودمو اثبات می کنم 

کسی که تو تاریکی مونده تا یه جایی میتونه از خود واقعیش دفاع کنه اما از یه جایی به بعد ضربه ها فقط برای قضاوت کردن فرود میان و قضاوت جایی برای بیان دلیل نیست

هیچ چیزی نمیتونه پیش بینی کسی رو تغییر بده حتی شواهد انکار ناپذیر

شما بین کار دل و کار درست اونی رو انتخاب کنید که بعدا پشیمون نشید


یا لطیف.

 

از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم

هنوز پیرهنم را، نشُسته می پوشم

هنوز بوی تو از تار و پود زندگی ام

نرفته است که خود را به عطر بفروشم

عجب مدار، از این جوششی که در من هست

که من به هرم نفس های توست که  می جوشم

کجا به پیری و سستی و ضعف روی آرم

منی که آب حیات از لب تو می نوشم

به بوسه ای که گرفتم در آخرین لحظه

برای بوسه ی دیگر دوباره می کوشم.


بسم رب

 

حتی اگر بامن حرفی نداری، باز هم با من حرف بزن

مثلا بگو: چه خبر؟ تا من از چیزهایی که تو از آن ها خبر نداری برایت بگویم

از روزهایی بگویم که تو نبودی.

از دردهایی بگویم که تنهایی کشیدم.

حتی اگر هم برایت مهم نبود باز هم بگو : واقعا؟

تا چانه ام گرم شود و شاید آن بین ها خسته شوم

هیچ وقت در مقابل من سکوت نکن

من از سکوت واهمه دارم.

سکوت اصلا علامت رضایت نیست.

من هرچه سکوت دیدم، همان رفتن بود

 

 


نذر کرده ام

یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد

یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است

 


بسم رب

 

 دیدیم که پشت کامیون‌ها نوشته:‏
منمشتعلعشقعلیمچهکنم

مسابقه می‌گذاشتیم برای خواندنش و فسفر می‌سوزاندیم.
ذوق می‌کردیم که کشف کردیم و توانستیم بخوانیم،
ولی نه می‌فهمیدیم "من"یعنی کی.
نه "مشتعل"یعنی چی
نه"چه کنم"یعنی چی
فقط "علی"اش برای‌مان آشنا بود.

حالا چه زود بلدیم بخوانیمش.

چه خوب می‌فهمیم
"من" را
"مشتعل"بودن را
،"چه ‌کنم"را

فقط "علی"را نمی دانیم یعنی کی.

 


 

کاترین : از حرفهای من ناراحت نشو؛

           ما هر دو یکی هستیم، نباید عمدأ بین خودمون سوتفاهم بوجود بیاریم.

فردریک: چه جوری؟


کاترین: آدمهایی که همدیگر رو دوست دارند مخصوصا بین خودشون سوتفاهم بوجود می آرند

           و دعوا می کنند؛

           بعد یهو می بینند که دیگه همدیگر رو دوست ندارند.

فردریک: ما دعوا نمی کنیم.

کاترین:  نباید بکنیم؛

       چون اگر توی این دنیا اتفاقی بین ما بیفته همدیگرو از دست میدیم، اونوقت دست دیگران میفتیم.

 


بسم رب

 

 

میگم، خوبه وبلاگ هم خاصیت استوری گذاشتن داشت؛

 

بعد تو میومدی حرفایی که توی طول روز نمیشد بزنی رو استوری کنی

 

 

مثلا بیای ساده بنویسی؛ 

 

 

نمیدونم الان در چه حالی هستی 

                                            

من اما  نفسم می گیره.

                                                                            

در هوایی که نفس های تو نیست، جانا .  

 

 


بسم رب.

 

به مدتی که گذشت فکر می کردم

 

اولین روزی که توی هویزه دیدمت روی یکی از تخت ها توی آلاچیق نشسته بودم که  اومدی.

مادر جلوتر بودن وقتی رسیدی و از کنارشون گذشتی، برای اولین لحظه دیدمت یادمه موهای جلوی پیشونیت رو باد بهم می ریخت

توی طول صحبتمون، فقط داشتم تعجب می کردم. چطور ممکنه همون حرفایی که می خواستم بزنم، از دهن شما میومد بیرون
گاهی می گفتم نکنه پیش خودت فکر کنی که من دارم از قصد حرفات رو تکرار می کنم

.
جلوتر
فاتح دماوند شده بودی. لباس آستین کوتاه آبی پوشیده بودی. همون روزی که گربه پرید روی تخت و مابساط نسکافه و شیرینی رو برداشتیم بردیم یه جای دیگه

.

 

جلوتر

رفتیم باغ کتاب
گفتی بستنی میوه ای به همین طعمای 4گانه رو دوست داری
یادته رفتیم توی تونل تاریکش  و گفتی اینجا شلوغه یه داد بزن ببینیم چجوری داد می زنی

.
سوره مهر
اسموتی آناناس خوردی.
لباس چهارخونه طوسی نارنجیت تنت بود
می خواستیم بریم شیرینی فرانسه اما دیر شده بود، نرفته برگشتیم
موقع برگشت، یادته روی پله برقی مترو انقلاب برعکس شروع کردم دویدن به سمت بالا؟ 

همونجا دیگه گفتم تمووومه اینها با یه دختر خل که وصلت نمی کنن
 

.

اما ادامه داشت
و مادر بزرگ اومدی هیئت امام صادقشبای محرم

اون شب ها هر شب به این فکر می کردم که من کجای سپاه امام حسینم(ع) و اینکه نکنه درجه پایین معرفتی من باعث بشه شما رو هم پایین بیارم
موقع خداحافظی با خانوادتون سعی کردم ببینمت اما هرچی چشم گردوندم تو شلوغی پیداتون نکردم

.

 قبل ار اربعین اومدی خونمون، کتت به رنگ طوسی روشن بود
یادمه انقدر استرس داشتم، اصلا نمی تونستم نگات کنم
فقط یه لحظه چشم تو چشم شدیم.

تا بعد از اینکه برگردی، دلخوشی من همون بود
روزهای بعدش که من بهارستان رو قدم می زدم تا برسم دانشگاه، هزار بار همون نگاه رو میاوردم جلو چشمم و زیر لب می گفتم: "دنیا همان یک لحظه بود "

.

آخ از بهارستان صبح ها توی مترو آروم آروم راه می رفتم و از خروجی که پله برقی نداشت می رفتم بالا 
فکر می کردم وقتی اتوبوس از ابوذر میاد اونجا، پس حتما اتوبوس پیروزی هم مقصدش بهارستان هست چشم می گردوندم که ببینمت

چه روزایی که تو برگشت از دانشگاه، خانم زریباف رو تا توی مجاهدین همراهی می کردم بنده خدا فکر می کرد فقط بخاطر ادامه حرفامون تا اونجا میام

.

 

اولین باری که تلفنی حرف زدیم، بعد اربعین بود، شب بود. اولین باروون پاییزی داشت می بارید وشما می پرسیدی دوست دارم بیام خونتون؟

فقط اون لحظه ای که هممون از آسانسور اومدیم بالا و تازه یادمون اومد شیرینی رو تو ماشین جا گذاشتیم. 

.

 

اولین دفعه که رفتیم ناهار بیرون.
گل رز بهم دادی. هنوز دارمش.

یادته صندلی و میز لق می زد، دو سه بار جا رو عوض کردیم
بعد غذا با هم رفتیم ناتلی.
دو تا کیک شیییرین شیییرین.
اون موقع زیر لب می خوندم :

"منذ ان احببتک
صار العالم اجمل مما کان."

.

 

19 دی بود.

بهت گفتم شماره خونه ما 7آبان 75 هست
اون شب، اولین شبی بود که بهم گفتی دوستت دارم

داشت قلبم می زد بیرون

 هنوز هم "این قلب وطن توست"

.

.

نمی تونم بقیشو بگم.
داره بارون می باره. 

هنوز عطرت رو احساس می کنم

هر جا رو که میبینم یادت میفتم

نگاهت، چشم ها، خندیدنت، صدات، حرفا و وجودت من رو در تو غرق می کرد

همه قشنگی ها در کنار تو معنا داشت

حتی برای وقتایی که از دستم ناراحت بودی دلم تنگ شده

 

دوستت دارم علی جان 

 

نمی تونم به نبودنت فکر کنم

شاید دیگه هیچ وقت نتونم بخندم.

احساس می کنم تمام بدنم درد می کند.

 

پ ن: راستی. باز هم پنجشنبه ها ساعت 8 شب، منتظر باشم.


 

آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه ی سیما نبود

لب همان لب بود، اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

دیدم آن چشم درخشان را ولی در آن صدف
گوهر اشکی که من میخواستم پیدا نبود.

 


بسم رب

انگار همین دیروز بود

ازعصر به بعد همه کارام رو دور تند می رفت.

همه رو تا قبل ساعت 8 انجام می دادم و بعد منتظر می شدم.

انتظار

انتظار

صدای زنگ تلفن.

 

-الو؟؟؟

+سلااااااام علیکم

و منی که با شنیدن صدات قند تو دلم  آب میشه

هنوز هم هربار که صدات رو می شنوم قلبم آروم میشه و یه عالم شادی میریزه توش، غم ها از بین می رن

حس می کنم روی ابرا راه میرم و دنیا رو بهم دادن

 

من تا قبل از تو آدم سرسختی بودم در مقابل مردها

کسی نمی تونست دل من رو ببره

اما تو مثل بهارِ بعد از زمستون سخت می موندی

خورشیدی که میشینه تو آسمون و از شدت قشنگیش غنچه ها می شکفن. روشون به سمت خورشیده و مجذوبش میشن

دیگه نمی تونن رو برگردونن

تو خودِ بهاری.

 

می دونی زندگی پر از فراز و نشیبه.

مثل نمودار های ریاضی انگار روزای خوب و بد دارن دنبال بازی می کنن. پی در پی میان و میرن.

بد و خوب. جنگ و صلح

توی این دنیا خدا تو و عشقت رو به من داد و ازون به بعد من همیشه توی اوجم

نیلی جانم، خدا با تو نعمتش رو بر من کامل کردheartkiss

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها